دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست


سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست

با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ


سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست

نه باندازه کند کار و نگویم که مکن


چکنم پس که مرا جان جهان در بر اوست

از همه خلق دل من سوی او دارد میل


بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست

سرو را ماند کآورده گل سوری بار


بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست

مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد


پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست

آن رخ چون گل بشکفته وبالای چو سرو


خواجه دیده ست همانا که رهش بردر اوست

خواجه سیدبوبکر حصیری که خدای


هرچه داده ست بدو، در خور او، وز در اوست

مهتر محتشمانست بحشمت نه بزاد


از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست

هر که از چاکری و خدمت او رنج برد


رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست

چاکری کردن او در شرف از میری به


ورنه چون چشم همه میران بر چاکر اوست

دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست


خرد دشمن او در سخن مضمر اوست

دشمن خواجه ببال و پر مغرور مباد


که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست

هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود


ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست

آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف


که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست

مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان


زانکه چون مادرانده خوروانده براوست

دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست


که جهان مادر او نیست که مادندر اوست

کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد


کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست

او کریمیست عطا بخش و کریمی که مدام


روزی خلق بدان دست ولی پرور اوست

دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ


که مه زود رو اندر طلب معبر اوست

نتوان گفت که دریای دمان را دگرست


نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست

از کریمی دل او سیر شود هرگز نه


این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست

دست او همچو درختیست که چشم همه خلق


ببهار و بخزان برگل و برگ و بر اوست

برتن هیچکس از هیچ ستمگر نبود


آن ستم کز کف بخشنده او برزر اوست

گر بکف گیرد ساغر بخروش آید زر


آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست

هر چه در گیتی از معنی خواهند گیست


نام او با صلت نیکو در دفتراوست

این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست


ای خنک آنکس کورا خوی پیغمبر اوست

سببی باید تا فخر توان کرد بدان


رادی و فخرو بزرگی سبب مفخر اوست

مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه


مخبری در خور منظر بجهان مخبر اوست

همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای


وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست

عید او فرخ و او شاد بفرخنده بتی


که گه استاده می اندر کف و گه در بر اوست